ازدواج می کنی، چون می ترسی
می ترسی کسی را که چند صباحی ست دلبسته اش شده ای، از دست بدهی
می ترسی زمان پیری و کوری ات کسی را نداشته باشی، تر و خشکت کند
می ترسی زیادی تنها بمانی
می ترسی سن و سالت از یک حدی بگذرد و اگر مرد باشی، زن دلخواهت را به تو نمی دهند و اگر هم زن باشی که پیر و چروکیده ای و کسی تو را نمی خواهد 
ازدواج می کنی چون بادرآغوش کشیدن بچه های شیرین زبان ، دلت غنج می زند برای بچه دار شدن
ازدواج می کنی چون شبی ازشب های تنهایی ات، در محفلی زن و شوهری از سر اتفاق زیادی به یکدیگر توجه کردند و از قضا تو هم همان شب دلت گرفته بود و حسرت شان را خوردی
ازدواج می کنی چون می ترسی بیشتر از این برایت حرف درآورند
می ترسی چون جامعه خراب است
می ترسی چون به خیالت حتما باید ازدواج کردو نمی دانی که فقط و فقط ازدواج برای کمال است و نه ترس از دست دادن، نقطه ی عطفی ست برای ازدواج و نه عناصر دیگر
ولی از یک چیز نمی ترسی
نمی ترسی که مبادا کسی رااز دست بدهی که با او نقاط مشترک زیادی داری
ازاین چیزها هیچ وقت نمی ترسی به این چیزها هیچ وقت فکر هم نمی کنی حتا به فکراین هم نیستی که بدنبالش بگردی و پیدایش کنی و عاشقش شوی

یا لااقل او را عاشق خودت کنی
چون نمی دانی که نیمه ی مشترک وجود چیزی ست حقیقی
نه شعار است و نه خرافات و نه قصه
واقعی واقعی ست
به همان اندازه ای واقعی ست که خود تو واقعی هستی...